شاید تا حالا تجربهی بالارفتن از درخت گردو و چیدن محصول رو داشته باشید؟ چه حسی به نظر شما به انسان دست میدهد؟
اصلاً آیا میدانید میتوان با درختها حرف هم زد؟ میدانستید آنها قدرت درک و شعور هم دارند؟ و تا چه اندازه میشود از آنها درس یاد گرفت؟
پسرک جوان از درخت پایین آمد و برای خود، یک لیوان چای ریخت. اولین باری که میخواست گردوتکانی کند را به یاد آورد. در آن زمان، هنوز قادر نبود چوب را صحیح در دست بگیرد. علیرغم ناراضی پدر، با اصرار بالای درخت رفت.
پسازاینکه چند عدد گردو را از یک شاخه میتکاند، به سراغ شاخه دیگری میرفت. پدر هم مدام از پایین درخت، به او تأکید میکرد که : بچه جان! باید همهی گردوهای یه شاخه رو بتکونی.
به یاد آورد که آن روز، چقدر زود از درخت پایین آمد و پدرش به او گفت: چوب رو بده من، تو اینکاره نیستی!
ولی حالا او دیگر از گردو تکاندن بدش نمیآمد. دیگر میدانست باید چهکار کند و تجربهی این کار دستش آمده بود. از این وضعیت لذت میبرد. گویی که با درخت یکی شده بود. گاهی به نظر میرسید که این دیوانگی است که دارد با درخت حرف میزند، ولی خودش همیشه میگفت : درختها حرفهایم را میفهمند !
زندگی مانند تکاندن درخت گردو !
در این نوشته سعی در نشان دادن شباهت زندگی با تکان دادن درخت گردو دارم. اگر چشمهایمان را باز کنیم و به گفتهی سهراب جور دیگر ببینم. میخواهم این موضوع را در قالب دو کاراکتر «فرد باتجربه» (کسی که چگونه زندگیکردن را میداند) و دیگری «فرد تازهکار» (کسی که چگونه زندگیکردن را میداند) نشان بدهم.
درس اول
همه ما در زندگی با انسانهای زیادی روبرو شدهایم که مدام از شاخهای به شاخهی دیگر میروند. و تمام انرژیشان صرف طیکردن فاصلهی میان شاخهها میشود. کاری را شروع میکنند، ولی ناگهان بدون هیچ دلیلی، خستگی را بهانه کرده و سراغ کار دیگری میروند.
اما درنهایت، کسانی به موفقیت خواهند رسید که یک کار را بهطور کامل انجام میدهند و سپس تصمیم میگیرند که کار جدیدی را شروع کنند یا خیر. تکاندن درخت گردو نیز همینطور است. تازهکارها ابتدا بر روی شاخهای میروند و بعد از چیدن چند گردو، سراغ شاخهای دیگر یا درختی دیگر میروند. درحالیکه با این کار فقط خسته خواهند شد و کار مفیدی را انجام نخواهند داد. اما افراد باتجربه میدانند این کار، هم انرژیشان را هدر میدهد، هم زمان بیشتری از آنها میگیرد و هم خطر سقوط از درخت را به همراه خواهد داشت. آنها میدانند که هر شاخه را باید در همان مرتبهی اول تکاند.
درس دوم
مانند زندگی که از بعضی چیزها گاهی باید دل برید، در تکان دادن گردو هم، وقتی گردوهای یک شاخه را میچینیم و سراغ شاخهی بعدی میرویم، متوجه میشویم که بازهم گردوهایی دور از نظر ما روی شاخه جا ماندهاند. کسانی هستند که در زندگیشان، وقتهای زیادی را صرف موضوعهای بیارزش و بیهوده میکنند. این افراد تازهکار، گاهی اوقات برای چند دانه گردو، جان خود را هم به مخاطره میاندازند.
درس سوم
دقیقاً مانند زندگی، که با عادت کردن به نزدیکانمان، به آنها بیتوجهتر میشویم و تنها دوربودن از آنها باعث میشود که وجود آنها را حس کنیم، در تکاندن گردو هم افراد تازهکار، متوجه گردوهای نزدیک به خود نمیشوند. ولی گردوهای دورتر را نظاره میکنند. درحالیکه افراد باتجربه، ارزش گردوهای نزدیک را بهخوبی میدانند و اول آنها را میچینند. بعد سراغ گردوهای دورتر میروند.
درس چهارم
احتمالاً با آدمهای نتیجهگرا برخورد کردهاید. نتیجهگرایی، یکی از صفات افراد تازهکار است. تصورشان این است که از اول تا آخر باید به سختی کار کنند. در نهایت هم کلافه و خسته از درخت پایین میآیند. بر خلاف آنها، افراد باتجربه، فقط به کارکردن فکر نمیکنند و این موضوع را میدانند که همه چیز در کارکردن خلاصه نمیشود. بهتر است گاهی اوقات، روی یک شاخه نشست و از نظارهکردن مناظر اطراف، لذت برد.